آگاهی
روزی ملانصرالدین با یک کلاه هنرمندی بر سر، سیگاری بر لب و ریشی بلند نزد یک روانپزشک رفت. روانپزشک گفت: تو یک هنرمند هستی؟
نصر الدین گفت: نه... اصلاً...
روانپزشک گفت: پس این کلاه و سیگار و ریش برای چیست؟
نصرالدین گفت: من هم برای همین سؤال به اینجا آمده ام. برای چه...؟ من هیچ وقت چنین چیزی نمیخواستم، این چیزی است که پدرم میخواست، او میخواست که من یک نقاش شوم، یک هنرمند بزرگ، من هم اکنون به همین خاطر نزد شما آمده ام.
تو بد قیافه و زشت شده ای، زیرا اطرافیانت توقعات بسیار از تو داشته اند و تو سعی در راضی کردنشان داشته ای. اما اگر آنها را راضی کنی، خودت ناراضی خواهی بود. هیچ کس از تو آن چیزی را نمی خواهد که واقعا بـرایش بـه اینجا آمده ای. تو باید در جستجوی آن باشی، آن یک سفر درونی است، آن روح است، شاید آن را خدا بنامی، شاید آن را حقیقت بنامی، نامها متفاوتند، اما مهم این اسـت کـه تو سرنوشت اصیل و حقیقی خودت را که برای آن به اینجا آمده ای پیدا کنی، وگرنه دیر یا زود نزد روانپزشک خواهی رفت و از او جویای سرنوشتت میشوی.
اوشو