محمدرضا حکیمی
از ویکیپدیا، دانشنامهٔ آزاد
محمدرضا حکیمی (زاده ۱۴ فروردین ۱۳۱۴ در مشهد – درگذشته ۳۱ مرداد ۱۴۰۰ در تهران) فقیه و مجتهد شیعه، فیلسوف، متفکر و نویسندهٔ ایرانی بود.[۱][۲][۳]
از وی با عناوینی چون «علّامه»، «استاد»، «فیلسوف عدالت» و «مرزبان توحید» یاد میشود.[۴] روح اللّه موسوی خمینی در پیامی به تاریخ ۱۳۴۸/۸/۲۸ او را با این جملات خطاب کرد «جناب مستطاب ثقة الاسلام آقای محمدرضا حکیمی - دامت افاضاته».
کتاب الحیاة وی که یک دائرةالمعارف اسلامی است، از شهرت و اعتبار خاصی در جهان اسلام برخوردار است.[۵] وی از مُجَدِّدانِ مکتب معارفی خراسان، مشهور به مکتب تفکیک است که معتقد به جدایی دین از فلسفه و عرفان است.[۶] علی شریعتی وی را به عنوان وصی خود جهت هرگونه دخل و تصرف در آثارش انتخاب کرده بود.[۴] به گفتهٔ محمدرضا زائری، حکیمی اعتقاد دارد «دینی که در آن عدالت نباشد، دین نیست؛چه رسد به اسلام! » او در سال ۱۳۸۱ هجری شمسی در رابطه با مبانی اسلام نامهای به فیدل کاسترو نوشت[۷] و مدتی بعد و در دیدار با یک هیئت کوبایی گفت: «اگر اتفاقی برای فیدل کاسترو بیفتد، یک فاجعهٔ بشری رخ دادهاست».[۸]
وصیت علی شریعتی به حکیمی
متن زیر، نامهای است که دکتر شریعتی با عنوان «وصیت شرعی» در آذر ۱۳۵۵ هجری شمسی خطاب به استاد محمدرضا حکیمی نوشته، و شش ماه قبل از مرگش شخصاً به دست ایشان رساندهاست.
این متن که تا اواسط دههٔ ۸۰ شمسی در اختیار محمدرضا حکیمی قرار داشت و سپس به خانواده سپرده شد، محلّ تفسیر، موضعگیری و تنشهای بسیاری در میان موافقین و منتقدین شریعتی طی چهل سالی شد که از عمر این متن میگذرد. «تجدید نظر»، «غنی شدن از نظر علمی»، «غلطگیری معنوی» چه معنایی دارد و اینکه بر اساس چه روشی چنین ضرورتی میتواند مُحَقَّق شود؟ در فاصلهٔ میان تابستان ۵۶ تا پایان سال ۵۷ هجری شمسی، کمیتهای با مدیریت حکیمی و حضور مطهری و بهشتی، برگزار میشود تا چنانچه متن وصیت خواهان آن است، به تنظیم و تصحیح آثار شریعتی مشغول شود. به موازات، دفتر تنظیم آثار شریعتی در اروپا نیز اقدام به چاپ آثار شریعتی میکند. این کمیته به دنبال مرگ مصطفی خمینی و اوجگیری مبارزات سیاسی علیه نظام شاهنشاهی و چاپ و تکثیر وسیع آثار شریعتی به شکل مخفی عملاً مُنْحَل میشود و محمدرضا حکیمی عملاً فلسفهٔ وجودی چنین کمیتهای را منتفی میداند.
وصیت شرعی
مشهد-آذر ماه ۱۳۵۵
علی سربداری
برادرم، مرد آگاهی و ایمان، اخلاص و تقوی، آزادی و ادب، دانش و دین، محمد رضا حکیمی.
در این فصل بد که هر خبری میرسد شوم است، و هرچه روی میدهد فاجعه، و «هر دم از نو غمی آید به مبارکبادم»، نام شما بر این دو «یادنامه» برای من یادآور آن آرزوی دیرینه و شیرین بود، که همچون صدها هزار آرزوی دیگری که طوقی کرده بودم و بر گردن فردا بسته بودم، در این ترکتاز زمانه گسست، و به یغما رفت، و آن آرزو، در یک کلمه، بازگشت شما به میدان بود، میدانی که اینچنین خالی ماندهاست و در پیرامون، نسلی عاشق و تشنه نگران ایستاده، و چشم انتظار، تا مگر در برابر این «غوغا»، رویاروری این دنکیشوتها و شومنهای شبه هنری و شبه سیاسی و شبه مذهبی و این همه خیمهشب بازیها که در مسجد و میخانه برپاست، و کارگردانِ همه یکی است، سواری بیرون آید، شمشیر علی در دست، و زبان علی در کام، و دلی گدازان از عشق، و سری بیدار از حکمت، و سپر گرفته از تقوی، و برگذشته از اُحُد و خَنْدَق و صِفّین و صحرای تَفّ و چمنزار سرخ عَذْرا، و با ابوذر در رَبَذِه بسر برده، و با هزارها قربانی خلافت اموی و عباسی و سلطنت غز و مغول و سلجوقی و غزنوی و تیموری و ایلخانی…در سیاهچالهای دارالامارههای وحشت، و شکنجهها دیده، و در آوردگاههای خون و خیانت صلیبیها شمشیر زده، و خط کبود شلّاق استعمار تاتارهای مسیحی و آدمخوارهای متمدن را در این قرنهای غارت، و خواب بر جان و تن خویش تجربه کرده، و پرچم رسالت خونخواهی هابیل بر سر دست، و کوله بار آگاهی و رنج انسان برپشت، راه سرخ شهادت را در طول این تاریخ طی کرده، و داغ فلسطین و بیت المقدّس و سینا و لبنان بر جگرش صدها زخم تازه نهاده، و اینک، بر سیمای وارث آدم و نوح و ابراهیم و موسیٰ و عیسیٰ و محمّد و علیّ و حسن و حسین و…به مثابهٔ یک “امت”-چون ابراهیم-قلم را تبر کند، و بتهای نمرودی این عصر- عصر جاهلیت جدید- را بشکند، و از عزیزترین ارزشهایی که بی دفاع ماندهاند و آن همه یادهای قدسی که دارد فراموش میشود، و این میراث گران و گرامی، که دسترنج نبوغها و جهادها و شهادتهای تمامی تاریخ ما است، بر باد میرود، قهرمانانه دفاع کند، بهیاد آورد و نگاه دارد.
علیرغم «این سموم که بر طَرْف بوستان ما میگذرد»، هنوز بوی گل و نسترن هست؛ هنوز نسل جوان که همهٔ توطئههای استعمار فرهنگی برای پوچ و پلید و بیگانه کردن وی به کار میرود، تب و تاب حقپرستی را دارد و برای مقابله با این سموم -که از همه سو وزیدن گرفته، و یادآور همداستانی احزاب است و داستان خندق [۱]-در جستجوی پایگاه اسلام راستین خویشاند، و ایستادن بر روی دو پای خویش، و هنوز حوزهٔ ما-که سیصدسال است از درون، بیمارِ خواب و خرافهاش کردهاند و پنجاه سال است که از بیرون محاصرهاش کردهاند و در هَمَش میکوبند-استعداد معجزآسای خویش را در خَلق انسانهای بزرگ و نیرومند و خلّاق و چهرههای تابان و تابناک انسانی- حتی در عصر انحطاط و سقوط و رواج بیشخصیتی و تولید و تکثیر ماسکهای مسخره، و آدمکهای مقوایی و تکراری و هم پوک و دروغ و بیروح- نشان میدهد و نقش انقلابی و انسانی ویژهٔ خویش را- که جذب روحهای عاشق و نبوغ پنهان، از اعماق محرومترین تودههای شهری و بیشتر روستایی است و سپس پیرایش و پرورش آنها در چهرهٔ بزرگترینِ مراجع علمی و فکری مردم، و والاترینِ رهبران و مسئولان جامع، و درخشانترین حجتهای زمان، و آنگاه، سپردن زمام سرنوشت عصر خویش به دست آنان-همچنان به دست دارد. در چنین یأس و با چنین مایههای امید، خاموش ماندن کسی چون شما پیدا است که تا کجا یأسآور است؟ درست به همان اندازه که اکنون شکست سکوتتان، و شنیدن سخنان امیدبخش است.
قدرت قلم، روشنی اندیشه، رِقَّت روح، اخلاص نیت، آشنایی با رنج مردم و زبان زمان و جبهه بندیهای جهان، و داشتن فرهنگ انسانی اسلام شیعی، و زیستن با آن”روح” که ویژهٔ ”حوزه”بود و یادگار «صومعهٔ خالیِ آن روزهاً و سرچشمهٔ زایندهٔ آن همه نبوغها و جهادها و اجتهادها و میراث آن تمدنی که با علم و عشق و تقوی بنا شده بود، همگی در شما جمع است و میدانید که این صفاتْ بسیار کم با هم جمع میشدند و این «ویژگی» -آنچه را امروز» مسئولیت” مینامند - بر دوش شما سنگین تر میسازد و سکوت و انزوا را - به هر دلیل - بر شما نه خدا میبخشاید و نه خلق.
«و اما…برادر! من به اندازهای که در توان داشتم و توانستم در این راه رفتم و با اینکه هرچه داشتم فدا کردم از حقارت خویش و کار خویش شرم دارم و در برابر خیلی از «بچه» ها احساس حقارت میکنم. در عین حال، لطف خداوند به کار ناچیز من ارزش و انعکاس بخشیدهاست که هرگز بدان نمیارزم و میبینم که :”کم من ثناء جمیل لست اهلا لهه نشرته» و اکنون بدترین شرایطی را که یک انسان ممکن است بدان دچار شود میگذرانم و سرنوشتی جز مرگ یا بدتر از مرگ ندارم. با این همه، تنها رنجم این است که نتوانستم کارم را تمام کنم و بهتر بگویم، ادامه دهم و این دریغی است که برایم خواهد ماند. اما رنج دیگرم این است که بسیاری از کارهای اصلیام به همان علتِ همیشه، زندانی زمانه شده و به نابودی تهدید میشود، آنچه هم از من نشر یافته، به دلیل نبودن امکانات و کم بودن فرصت، خام و عجولانه و پرغلط و بد چاپ شدهاست و تمامی آن را نه به عنوان کارهای علمی-تحقیقی، که فریادهایی از سر درد، نشانههایی از یک راه، تکانهایی برای بیداری، ارائهٔ طریق، طرحهایی کلی از یک مکتب، یک دعوت، جهات و ایدهها و بالأخره نوعی بسیج فکری و روحی در جامعه باید تلقی کرد و آن هم در شرایطی تبعیدی، فشار، توطئه، فرصت گذرا و حالتی که هر لحظه اش انتظار فاجعه ای میرفت.
آنها همه باید تجدید نظر شود، از نظر علمی غنی شود و خورشت بخورد، غلطگیری معنوی و لفظی و چاپی شود. اینک، من، همهٔ اینها را که ثمرهٔ عمر من و عشق من است و تمام هستیام و همهٔ اندوختهام و میراثم را با این وصیت شرعی، یکجا به دست شما میسپارم و با آنها هر کاری که میخواهی بکن. ” [۲]
فقط بپذیر تا سرنوشت سختی را که در پیش دارم بتوانم با فراغت دل بپذیرم و مطمئن باشم که خصومتها و خباثتها در محو یا مسخ ایمان و آثار من کاری از پیش نخواهند برد و ودیعه ام را بهدست کسی میسپارم که از خودم شایستهتر است. لطف خدا و سوز علی تو را در این سکوت سیاه، به سخن آورد که دارد همه چیز از دست میرود، ملت ما مسخ میشود و غدیر ما میخشکد، برجهای بلند افتخار در هجوم این غوغا و غارتْ بی دفاع ماندهاست. بغض هزارها درد، مجال سخنم نمیدهد و سرپرستی و تربیت همهٔ این عزیزترْ از کودکانم را به تو میسپارم و تو را به خدا و…خود در انتظار هرچه خدا بخواهد. علی
مشهد آذر ۵۵
امضا