تو بمان ! من رفتم رفیق
کجایم ؟
صحرایی غم آلود اطرافم را گرفته .
هر چه به اطراف می نگرم انگار نمی بینمت .
بودی . لحظه هایی می آمدی و می رفتی و بودنت مغتنم بود .
محو شدی . محبوسم کردی در حاله های تردید .
تو که می خواستی بری چرا صدایم کردی ؟
چرا مرا به این سو آوردی ؟ چرا محو شدی ؟
محو شدی در دروغ و تزویر . دروغهایی که به زعم خود دروغ نیستند .
راست نیستند .
به خاطر چه با دروغهایت ، با تزویرت و با زبان و رفتارت
حاله های نازک پیوندمان را آلودی ؟
من تو را ترغیب به تزویر و ریا کردم ؟
هرگز
هرگز
........
همیشه با تو صادق بوده ام .
صداقتی به صداقت کف دست .
تو که هر روز با دوستی جدید هستی . تو !
حرمت رفاقتم بسیار با ارزشتر از زبونی این دنیاست .
تو را می ستودم تا قبل از این آشکاری تزویر و ریا .
دیگر نمی ستایمت .
دیگر نمی خواهم با دروغ و تزویر و ریا ذهنم را آشفته سازی .
دیگر نمی خواهمت .
به حرمت همه مقدساتی که بینمان بود و مقدس ، به همه لحظات پیدا کردن مساجد و معابد جدید
بگذار قداست بعضی از رشته ها باقی بماند .
برو . برو
نه تو بمان !
من رفتم !
می روم تا خاطره خوش مقدساتی که برایم مقدس بود برایم باقی بماند .
تو بمان !
من رفتم !
بدون اینکه ژستی برایت بگیرم
.............
خواهشم :
به خاطر هیچ چیز به من دروغ نگو .
برایم تزویر و ریا سر هم نباف .
برای کمک به دیگران به من دروغ نگو .
بگذار آخرین ها برایم با خاطره مقدسشان باقی بماند . بگذار همیشه برایم زنگی بمانی .
شاید این خاطره ها ، فریبی است از اشتباهات گذشته
عیبی ندارد بگذار باشد .
......
این روزها همه دروغ می گویند .
تقصیر تو نیست .
اما انتظاری دیگر از تو بود که برآورده نشد .
........
گذاشتم و گذشتم تا نباشم
نباشم و تو نخواهی دروغ بگویی .
خوش باش .
تو بمان !
من رفتم ! رفیق