معرفی استاد مسعود ریاعی - نکات قرآنی
روزی کسی مرا پرسید، مکتب سلوکی تو کدام است؟! مشرب فکری تو چیست؟! واقعاً این برایم سؤال است! این همه متون متنوع و مقالات و ترجمه و تفسیر از قرآن و کتب مقدسه که بسیاری از آنها برای نسل امروز جذاب و دلنشین و راهگشاست از تو صادر شده، اما از هیچکدام شان نمیتوان فهمید که تو پیرو کدام مکتب مشخص و مشرب معینی هستی. حتی فلاسفه هم یک مکتب تعریف شدهای دارند، یکی رواقی است، یکی کلبی است، یکی صوری است، یکی ایونی است، یکی فیثاغورثی و باطنی است، یکی علم زده است، یکی سوفسطائی است، یکی پیرو اصالت روح است، یکی پیرو اصالت ماده، یکی اباحیه گراست، یکی اهل ریاضت،… اما با اینکه تمام آثارت را به دقت خوانده ام هنوز نفهمیدم تو را در چه مشرب و مکتبی بدانم و بخوانم. هر گاه خواستم به نتیجهای برسم، متن دیگری بدستم رسید که دوباره همۀ دسته بندی هایم را بهم زد…
چند ثانیهای به چشم سمت چپش نگاه کردم. سپس به او گفتم؛ این دقیقاً همان چیزی است که میخواسته ام. پس معلوم است که موفق بوده ام. این بدان خاطر است که من هیچگاه ذهن خود را در هیچ چهارچوبهای محصور نمیکنم. به خودم قفل نمیزنم. هیچ قالبی را نمیپذیرم. زندانی هیچ فرمول و هیچ اندیشهای نمیشوم. خود را اسیر برداشتها نمیکنم. آنها را میفهمم آنگاه از آنها میگذرم. به شهر اندیشهها وارد میشوم آنگاه از دروازۀ دیگر شهر خارج میگردم. جاخوش نمیکنم. اسیر و مقهور نمیشوم. به بیگاری نمیروم. و این همان چیزی است که همواره دیگران را به آن دعوت کرده ام. و این از منظر من یعنی “مکتب عشق”. مکتب عشق نزد من چنین معنا و مفهومی دارد. و میبینی که نگاهم به “عشق” جور دیگری است و در تعاریفی که ممکن است تا کنون در بسیاری از کتابها خوانده باشی همخوان نباشد. عشق، از منظر من یعنی آزادی. و این آزادی است که عین خردمندی است. نزد من، عشق و آزادی و خردمندی، سه واژه برای یک مفهوم است. این عشق یعنی حیات واقعی. و این حیات واقعی یعنی سفر با “مطلق” در راه “مطلق” برای “مطلق”. و مطلق یعنی آن کاملاً آزاد و رهایی که همواره فراتر از هر اندیشه است. نزد بسیاری از مردم، عشق یعنی به کسی چسبیدن. مال خود کردن. همواره موی دماغش شدن. آزادیش را گرفتن. خود را تحمیل کردن. نه این عشق نیست. این حماقت است. خودخواهی است. عشق، خودخواهی نیست. عشق، چون مرگ است. اصلاً خود “موت” است. مرده که به چیزی نمیچسبد. و دقیقاً پس از این مردگی را “حیات” میگویند. آن حیات پس از این “موت” واقع میشود. عشق من، عشق شخصی نیست. قابل اشاره نیست. نمیگویم این یا آن. اگر به چیزی توجه کنم باید “کل” را در او ببینم. تمام هستی را. این عشق یعنی آلوده نشدن به هیچ تعلقی. این عشق یعنی خودِ “کل”. من پیرو مکتب عشق ام. عشقی که فقط یک قانون دارد و آن خودش است. هیچ حصاری نمیتواند آن را محصور کند. هیچ طرح و اندیشهای نمیتواند آن را به بند کشد. هیچ آیین نامهای نمیتواند آن را محدود کند. آری من پیرو مکتب عشق ام. و از عشق آباد آسمان آمده ام. وطنم را میشناسم. از اصل ام آگاهم و محل رجوع ام را میدانم. از عشق آمده و به عشق میروم. پروردگارم عین عشق و محبت است. کتابم زیباترین کتاب عاشقانه است. پیامبرم یک عاشق تمام عیار است. و قیامت ام بر پا شدن در عشق و رحمت است. این تمام دین من است. راه من است. راهی که در وجودم تعبیه شده است. جدا نیست، اصل و فطرت من است. اکتسابی نیست، کاملاً حضوری است. من مثل دیگران برای خودم اعتقادات دست و پا نمیکنم. به دنبال فلسفه و نظریه نمیگردم. به دور خودم دیوار نمیچینم. همواره توجه ام به نور ایمانی است که نزد م است. از اول نزدم بوده است. در عمق فطرت ام است. و نور ایمان یعنی آزادی از زندانهای ذهنی. درست است، من در هیچکدام از دسته بندیهای گفته و ناگفته ات جای نمیگیرم. ذهنهای تنبل، ذهنهایی که شفاف نیستند، دوست دارند تا هر کس و هر اندیشه را دسته بندی کنند، برچسبی بر آن بزنند و در طبقه ای، طبقه بندی اش کنند. و من درست مخالف ذهن تو حرکت کرده ام. زیرا کارم اینست که ذهنهای شرطی شده را بهم بریزم. چون صاعقه بر سرشان فرود بیایم. و این مقدمۀ نجات است. و این از سر عشق است. این مکتب “عشق” که میگویم مطلقاً چهارچوبه پذیر نیست. چنان آزاد و رهاست، چنان “فَعَّالٌ لِما یَشاء” است که هیچ ذهنی از کار آن سر در نمیآورد. پس در هیچ دسته بندی شناخته شدهای به بند نمیشود. زیرا عشق در “حال” است. غذایش “حال” است. و ذهن “حال” را نمیفهمد. مکتب من، عشق است. و آن یک مکتب فراذهنی است. کاملاً الهی است. الهی تر از آن نمیشناسم. بی عرض و طول است. کسی تا کنون عمقش را در نیافته است. پس قابل تعریف نیست. چشیدنی است. من نه پیرو مکتب اصالت روحم، نه پیرو مکتب اصالت ماده. بلکه پیرو “ربّ” ام هستم. او را بنده ام.”وَاعبُد رَبَّکَ”. و پروردگار من، خدایی در آن دوردستها نیست. نزد من است “إنَّ مَعِیَ رَبِّی”. دیر زمانی است که خدای در آن دوردستها را به مشتاقانش واگذاشته ام. مال آنها، مرا با آن کاری نیست. من “عاشق” ام. از اول هم عاشق بوده ام. اصل و نسب ام از شهر عشق است. جایی که کوچه پس کوچه هایش از محبت موج میزند. جایی که اهالی اش همیشه زنده اند. غیب و ظهور دارند اما همیشه زنده اند. هم در غیب زنده اند هم در ظهور. آری من پیرو ربّ خویش ام. و همو مرا به “معاد”م میرساند و به چیز دیگری احتیاج نیست. “إنَّ الَّذِی فَرَضَ عَلَیکَ القُرآنَ لَرادُّکَ اِلی مَعادٍ” (آنکه قرآن را بر تو فرض نمود، همو تو را به معاد میرساند). معاد من، بازگشتگاه من، وطن من است. اکنون اینجا در “مصر” گرفتار غربت ام. به کاری آمده بودم که رو به اتمام است. معاد من، شهر واقعی من است. و در آن شهر دیگر “من” نیست. آنچه هست “کل” است. و این کل برای همه است. بی زنجیر و بی حصار. بی باید و بی نباید. چه بهشت خدا جای تکلیف نیست. شهر عشق، شهر “خیر مطلق” است. در آن کیفیت، هر چه پیش آید خوش آید.
به او گفتم؛ پس هیچگاه نخواه که مرا در دسته بندیها و برچسبهای ذهنی ات طبقه بندی کنی، چه هر بار از من چیزی خواهی دید که از اساس بنیان فکری ات را بهم خواهد ریخت. من شبیه ربّ خویشم. اگر او آزاد است من نیز آزادم. اگر او عاشق است من نیز در عشق میجوشم. اگر او ناشناختنی است بنده اش نیز غیرقابل شناخت است. این مَربُوب، جز شبیه ربّ خویش نمیتواند باشد.
مسعود ریاعی
برگرفته شده از سایت مسعود ریاعی :
https://www.masoudriaei.com/index.php/category/quranhints/
انتشارات عصر دانش(ناشر رسمی آثار مسعود ریاعی):